مساجد پایگاه اصلی انقلابیون برای مبارزه با رژیم پهلوی بودند، بخصوص در ماههای مبارک رمضان و محرم و صفر که مردم بیشتر در این پایگاههای انقلاب تجمع میکردند، رژیم پهلوی با اطلاع از این موضوع سعی داشت از هرگونه تجمع مردمی در مساجد با هجوم نیروهای امنیتی و سرکوبگر خود جلوگیری کند که یکی از این حوادث دلخراش در ماه رمضان سال 1357 در سنجان اراک روی داد.
خبرگزاری فارس اراک- مساجد پایگاه اصلی انقلابیون برای مبارزه با رژیم پهلوی بودند، بخصوص در ماههای مبارک رمضان و محرم و صفر که مردم بیشتر در این پایگاههای انقلاب تجمع میکردند، رژیم پهلوی با اطلاع از این موضوع سعی داشت از هرگونه تجمع مردمی در مساجد با هجوم نیروهای امنیتی و سرکوبگر خود جلوگیری کند که یکی از این حوادث دلخراش در ماه رمضان سال 1357 در سنجان اراک روی داد.
آیتالله آلاسحاق که در ماه رمضان سال 1357 برای تبلیغ در اراک حضور داشت در کتاب خاطراتش که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده درباره وقایع آن روزها و حمله عمال رژیم پهلوی به مردم روزهدار میگوید: « قبل از پیروزی انقلاب به دعوت مردم اراک در ماه رمضان برای سخنرانی به این استان رفتم، در سنجان اراک روزی ۲ ساعت در ماه رمضان، برای مردم صحبت میکردم. جمعیت زیادی هم میآمدند، مردم به انقلاب گرایش پیدا کرده بودند و به قول خودشان انقلاب اراک از سنجان آغاز شده بود. آنها از شهر اراک هم دعوت میکردند و ما برای سخنرانی به آنجا میرفتیم، در آن زمان آقای میرزا جعفری - خداوند رحمت شان کند - یک سید انقلابی بود که ما را نیز تأیید و کمک میکرد.
یک شب به ما خبر دادند که قرار است فردا چماق بهدستها، به سنجان حمله کنند. آن شب، 21 رمضان بود و ما مراسم عزاداری داشتیم. مردم را در امامزاده جمع کردم. قرآن و یک علم را در دست گرفته، خطاب به مردم گفتم: « شما باید قسم بخورید که فردا در مقابل چماقبهدستها مقاومت کنید.» تمام جوانها که حدود ۷۰۰ - ۶۰۰ نفر میشدند و از اطراف هم آمده بودند، یک یک قسم خورده و تصمیم گرفتند که مقاومت کنند. چماق بهدستها به چند منطقه دیگر اراک نیز رفته بودند و آن مناطق را غارت کرده بودند.
فردای آن شب، در مسجد بودیم که ناگهان دیدم چند کبوتر در حیاط مسجد افتادند. مشخص شد که آنها آمده و تیر هوایی زده بودند و تیرها به کبوترها خورده بود. آنها بسیار مجهز، مسلح و با کامیون آمده بودند. در آنجا شخصی به نام «حاج اسدالله» که مرد بسیار خوبی بود و پسرش هم شهید شده بود. معمولا آخوندها به خانه او میرفتند. من از مسجد به منزل حاج اسد رفتم که لباسهایم را عوض کنم و برای کمک بروم. در همان وقت حاج اسدالله آمد و گفت: «لطفا خانه مرا تخلیه کنید.» مرد خیلی خوبی بود، ولی ترسیده بود و حق داشت. این عمال وحشی رژیم پهلوی به هیچ کس رحم نمیکردند.
من لباسهایم را عوض کرده و کلاه زرد رنگی را نیز بر سرم کشیده بودم به طوری که فقط چشمهایم پیدا بود، هنوز هم آن کلاه را دارم. با خود گفتم بهتر است ابتدا وسایلم را در جایی بگذارم. با مردم که برخورد میکردیم، همه ناراضی بودند و میگفتند همه چیزمان از دستمان رفت. چماق بهدستها سروصدای زیادی ایجاد کرده و کامیونهایشان را نیز از کالاهایی که در مغازهها و خانهها بود پر کرده بودند. همچنین یک پسر جوان را نیز شهید کرده بودند.
این منظره و نارضایتی مردم را که دیدم، داخل اتاق آمده، با خود گفتم حالا چه کنم؟ و بعد نهجالبلاغه را باز کردم و کمی آرام شدم. چیزی به ذهنم رسید. از خانه خارج شده، مردم را در مسجد جمع کردم. یک طلبه جوان هم در آنجا بود که با من همکاری میکرد. به او گفتم مردم را ساکت کن تا کمی صحبت کنم. گفتم: «مردم چه شده؟ چرا این قدر ناراحت هستید؟ اموالتان از دستتان رفته، این چیزی نیست، من ضامن جبران تمام خسارتهای شما خواهم بود، فقط ما باید در فکر تشییع جوانی که شهید شد باشیم و او را در اراک تشییع کرده....» خلاصه مردم آرام شدند و من به آن طلبه جوان گفتم: «بررسی کن، هر کس هر چه از دست داده، یادداشت کن و جمعش را داخل این چک بنویس. یک چک سفید را امضا کرده و به او دادم. پولی هم نداشتم. فقط خواستم تاریخش را کمی به عقب بیندازند تا بتوانم خسارت آنها را پرداخت کن و به من مهلتی بدهند تا این که: جنازه را تشییع کنیم. اتفاقا وقتی در اراک جریان را به آقای جعفری گفتم، ایشان گفتند من تمام خسارت را پرداخت میکنم. هم چنین به آقای منتظری خبر دادند. ایشان نیز نامهای نوشت که پول شما را پرداخت و جبران میکنیم. آن مسئله تمام شد و ما جنازه را با شکوه تمام در اراک تشییع کردیم و نگذاشتیم خون این شهید پایمال شود. با این ایستادگی مردم در برابر چماق بدستها و خارج کردن آنها از شهر، جو رعب و وحشت از چماق بهدستها شکست، به طوری که آنها جرأت نکردند بعد از آن به جایی حمله کنند.
یک اقدامی که باعث شد همه مردم در یک حرکت انقلابی با ما همراه شوند این بود، در ماه مبارک رمضان در سنجان دسته تشکیل دادیم و به اراک رفتیم. به سید اعرابی هم که الآن باید در سنجان اراک باشد، گفتم کاری که از ما ساخته است این است که عکس امام را برداریم. - عکس بزرگی از امام تهیه کرده بود. گفتم: «یک طرفش را تو بگیر و طرف دیگرش را من میگیرم.» گفت: «نمی شود، بچه ها بردارند؟» گفتم: « نه، این کار ارزش دارد. امروز عکس امام را برداشتن، همه چیز است.» گفت: « آخر ما روحانیها پیش بیفتیم؟» گفتم: «این کار خوبی است.» عکس امام را برداشته، جلوی دسته به راه افتادیم. در طول مسیر مردم روستاها به ما میپیوستند. آن روستاها خیلی از شهر دور نیست. ما پیاده در حرکت بودیم آن روز تمام مردم، زن و مرد به ما پیوستند.
جمعیت بسیار زیادی جمع شدند. پیکهای مختلفی از طرف برخی آقایان نزد ما آمدند و پیغام آوردند که آقای آلاسحاق، مرگ بر شاه نگویید و به جای آن لعنت بر یزید بگویید. هر کس میآمد، من در پاسخ میگفتم: «یزید امروز شاه است. مرگ نمیگوییم بر شاه لعنت میگوییم.» وقتی نزدیک اراک رسیدیم، متوجه شدیم که توپ و تانک زیادی در وسط شهر جمع کردهاند. من بلندگو را برداشته و گفتم: «خانم ها برگردید»، ولی آنها با گریه و زاری میگفتند ما هم مانند حضرت زینب (س) میخواهیم بیاییم. گفتم: «درگیری است و شما بچه در آغوش دارید.» هر چه اصرار کردم فایدهای نداشت و با گریه التماس میکردند که همراه ما بیایند. با همان عظمت وارد شهر شدیم. دستههایی که در اراک حرکت میکردند نیز به ما پیوستند و یک دسته بزرگ و باشکوه تشکیل شد. اطراف تانکها جمع شدیم و یکی از مداحان را به بالای یکی از تانکها فرستادیم. او روی تانک، شروع به مداحی کرد و ما هم همراه سربازان، همگی سینه زدیم. بعد هم شعار مرگ بر شاه سر دادیم. خلاصه آن روز قرق «مرگ بر شاه» در اراک شکست.
آن شب یا فردای آن روز بود که خبر آوردند یک نفر را به جای من گرفته و به شدت او را زدهاند. او در دفتر تبلیغات کار میکرد. یک دستش هم ناقص بود. هر وقت به من میرسید میگفت ما کتک شما را خوردیم. شایعه شده بود که آلاسحاق را کشتهاند. بعد مشخص شد که این بنده خدا را گرفتهاند.»
نظر شما با موفقیت ثبت شد و پس از تایید مدیریت نمایش داده خواهد شد.