جانباز عملیات بیت المقدس که پیش از این با تصویر مشهور لحظه اصابت تیر دشمن به سرش در زمان شلیک آرپیجی شناخته میشد پس از ۳۸ سال از تجربه متفاوت خود پرده برداشت.
1399-02-17-خبرگزاری تسنیم، علی خدادادی یکی از جانبازان عملیات الی بیت المقدس که منجر به آزادسازی خرمشهر شد، در سال 1361 است. این جانباز دفاع مقدس بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن به سرش در این عملیات مجروح شد به نحوی که در ابتدا همه گمان کردند که به شهادت رسیده است اما در نهایت تشخیص داده شد که با وجود متلاشی شدن بخشی از سرش اما همچنان علائم حیاتی دارد. خدادادی که پیش از این با تصویر مشهور لحظه اصابت تیر دشمن به سرش در زمان شلیک آرپیجی شناخته میشد، با حضور در برنامه تلویزیونی «زندگی پس از زندگی» به نکاتی اشاره کرد که در 38 سال پس از مجروحیتش تا کنون آن را مطرح نکرده بود. جانباز خدادادی از تجربه جدایی روح از بدن و بازگشت مجدد به آن گفت و این تجربه نزدیک به مرگ را پس از گذشت سالها از رویداد توصیف کرد.
«زندگی پس از زندگی» برنامهای است از بیان تجربیات مرگ موقت افرادی که در شرایط مرگ کلینیکی و یا خروج موقت روح از جسم قرار گرفتهاند. در این برنامه با تجربهگران مختلف از شهرها و روستاهای متعدد ایران طی 4 سال پژوهش و مصاحبه حضوری انجام شده است. این برنامه در 30 قسمت 55 الی 60 دقیقهای به تهیهکنندگی عباس موزون در گروه ادب و هنر شبکه 4 سیما تولید شده است.
علی خدادادی در این برنامه گفت: 15 اردیبهشت سال 61 بود و فصل آغاز عملیات بیت المقدس در جنوب کشور و در جاده اهواز-خرمشهر. ما در حال پدافند بودیم. دشمن پاتک سنگینی کرد تا مواضع را از ما بگیرد و خودش بر منطقه مسلط شود. وقتی دشمن هجوم میآورد، من بلند شدم و آر پی جی را برداشتم و چند تانک را هدف قرار دادم. تانکها را زدم تا اینکه تانک چهارم را هدف گرفتم. از آن جایی که نیروهای عراقی بزدلانه در جان پناه تانکها جلو میآمدند و به صورت کور تیراندازی میکردند، فشنگهای زیادی در میدان درگیری از کنار ما رد میشد و صدای سوت آن را میشنیدیم. تانک شاید در فاصله 20 متری من بود که همزمان که به تانک شلیک کردم، یک گلوله کلاش هم از جانب دشمن به سر من اصابت کرد.
وی افزود: اتفاقاً یک فیلمبردار این صحنه تیر خوردن من را شکار کرد. شرایط به گونهای شد که فیلمبردار دوربینش را رها کرد و آمد به سمت من و بعدها برایم میگفت که من دیدم که سرت متلاشی شده بود و مطمئن بودم شهید میشوی. من اینجا گویی شهید شده و وارد فضای جدیدی شدم. دیگر انگار بدنی برای خودم متصور نبودم بلکه چشم شده بودم و جسم مجروح خود را که روی زمین افتاده بود و امدادگران تلاش داشتند تا نجاتش دهند میدیدم.
خدادادی در مورد آسیب مغزیاش گفت: سرب گلوله کلاش دشمن در مغز من نفوذ کرده بود. همچنین بخشی از استخوان جلوی سر بر اثر ضربه گلوله شکسته و خرد شده بود و وارد مغز شده بود که در جریان جراحی این اشیا از مغزم خارج شد. من در جبهه چندین بار از ناحیه سر و صورت مورد هجوم قرار گرفتم. مجروحیت چشم، صورت، گردن و چندین موج انفجار و در نهایت این تیر مستقیم دشمن، اتفاقاتی بود که با آن دست و پنجه نرم کردم. آن زمان سرم آسیب دید و پیشانیام به نوعی بازسازی شد. حالا داخل مغزم مقداری از سرب گلوله و اشیا خارجی به جا مانده است این وضعیت باعث شده باد و سرما اذیتم کند و سردردهایی دارم که موی سر مزاحم آن است و به همین دلیل مویم را می تراشم.
او در ادامه با اشاره به تجربه نزدیکی اش به مرگ گفت: وقتی بدن خود را از بیرون جسم میدیدم، نمیتوانستم افراد پیرامون را تشخیص بدهم اما متوجه بودم که آنها میخواهند من را نجات دهند. وقتی دیدند من زنده نمیمانم. من را لای پتو شکلات پیچ کرده و کنار گذاشتند. در این شرایط من فریاد میزدم و خواهش میکردم تا کسی نجاتم دهد اما کسی صدای من را نمیشنید زیرا صدایی از حنجره من خارج نمیشد. من فریاد میزدم که سالم هستم و نفس میکشم اما کسی متوجه من نبود.
این جانباز دفاع مقدس ادامه داد: ناگهان با یک حرکت کوچک یکی از امدادگرها متوجه زنده بودنم شد. سرم را پانسمان کرده و به بیمارستان صحرایی منتقل کرد. دکتر بیمارستان صحرایی با دیدن وضعیت سرم گفت: «این مغزش متلاشی شده و ما اینجا تجهیزات جراحی مغز نداریم به هر حال او زیاد زنده نمیماند و نیاز است امکاناتمان را برای کسانی استفاده کنیم که میتوان به آنها کمک کرد. پزشک دستور انتقال من به معراج شهدا را داده بود اما با اصرار چند تن از امدادگران قبل از انتقال به سردخانه بدن من را معاینه کردند و با هلیکوپتر در کنار سایر مجروحین برای رسیدگی بیشتر به تهران منتقل کردند. آنجا گفتند او را برای اتاق عمل آماده کنید.
خدادادی در ادامه تصریح کرد: فضایی که میدیدم رنگین نبود و همه چیز به رنگ خاک برایم تداعی میشد. وقتی وارد اتاق عمل شدم، شرایطی پیش آمد که دیگر جسد خود را نمیدیدم و نگران آن نبودم. به دیواری رسیدم که مانند قلعه برافراشته و بلند بود و از چهار طرف آن به صورت هلالی نوری متصاعد میشد که متمایل به رنگ سبز بود. من دائم به سمت در میرفتم و بعد مجدد به سمت بیمارستان برمیگشتم. این مسیر را در رفت و آمد بودم. دوست داشتم از آن در عبور کنم اما نمیدانستم چطور باید این کار را انجام دهم. چند دقیقهای در این شرایط بین در و بیمارستان قدم میزدم گرایشم به عبور از در بود اما ناگهان در چشم برهم زدنی خود را در جسمم در بیمارستان دیدم که بعد از عمل جراحی احیا شدهام.
او از سایر مشاهدات خود در لحظات حضور خارج از جسم گفت: زمانی که روحم خارج از جسم انتظار میکشید، هیبتی از نور را میدیدم که با من حرف میزد. آن هیبت صورت نداشت. سخن گفتن او در عالم معنا بود که دائما به من میگفت: «بیا برویم، بجنب...» و همهاش من را دعوت به تعجیل میکرد. این هیبت نور که در واقع هادی من بود از بیمارستان صحرایی همراهم بود و تا وقتی که به جسم برگشتم در کنارم حضور داشت. به او اعتماد داشتم اما او را لمس و درک نمیکردم. من را هدایت کرده و به من جهت میداد و حتی پشت دیوار نورانی همراه من انتظار میکشید.
خدادادی در پایان اشاره کرد: من لیاقت شهادت را نداشتم و خواست خدا بود که زنده بمانم. به قول عالمی قسمت بود تا بتوانم بمانم و از خودگذشتگیها، فداکاریها و حماسههای جبهه را روایت کنم. حالا به عنوان راوی در اردوهای راهیان نور برای جوانان از اتفاقات آن دوران میگویم. من در حالت مرگ و تولد مجدد، تجربههایی داشتم که خارج از ذهن نیست و البته خیال و اوهام هم نیست.
1399-02-18
نظر شما با موفقیت ثبت شد و پس از تایید مدیریت نمایش داده خواهد شد.